قسمتی از مثنوی بانگ نی
باز شوقِ یوسفم دامن گرفت
پیرِ ما را بویِ پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرایِ تنش
بویِ خون می آید از پیراهنش
ای برادرها ! خبر چون می برید ؟
این سفر آن گرگ یوسف را درید…
نوحهِ مادر
یوسفِ من ! پس چه شد پیراهنت ؟
بر چه خاکی ریخت خونِ روشنت ؟
بر زمینِ سرد ، خونِ گرمِ تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرمِ تو
تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه می جوشد شب و روز از دلم
داغِ ماتم هاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته می گرید کسی
ای دریغا پارهِ دل ! جفتِ جان !
بی جوانی ، مانده جاویدان جوان !
بر سرِ گهواره لالا خواندمت
تا بجنبانی جهان ، جنباندمت
درسِ پیمان و وفا آموختی
جانِ مادر ! جانِ مادر سوختی
مژدهِ دامادیت می خواستم
حجله ات آخر ز خون آراستم
در بهارِ عمر ای سروِ جوان
ریختی چون برگریزِ اغوان
ارغوانم ! ارغوانم ! لاله ام !
در غمت خون می چکد از ناله ام
در دلِ ویرانه ام گوری بکن
کاین شهیدانند بی گور وکفن
گورها در سینهِ خود کنده ایم
سوگوارانیم ما تا زنده ایم
این همه خون در دلِ ما می کنی
بشکنی ای دستِ خونی ، بشکنی !
.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.