عاقد رو به آنها گفت:
ـ مدت دار؟
مرد جوان شتابزده گفت:
ـ بله.
عاقد از پشت شیشهی عینک آن دو را برانداز کرد و سپس گفت:
ـ چه مدت؟
نگاه مرد جوان به راتا کشیده شد. راتا مضطرب زمزمه کرد:
ـ همین یکی دو روزه دیگه.
لحظهای جا خورد، ناگهان التماس در نگاهش موج زد و گفت:
ـشش ماه، باشه؟
راتا مبهوت و هراسان گفت:
ـ از همین اول کاری داری میزنی زیر قولت! مثل اینکه یادت رفت فقط تا مدتی که من خونه پیدا…
حرفش را برید و گفت:
ـ باشه دو ماه، دیگه هم چونه نزن چون معلوم نیست چقدر طول بکشه خونهی مناسبتو پیدا کنی.
شتابزده گفت:
ـ ولی…
نفسش را پر صدا بیرون داد و پر التماس و دلخور گفت:
ـ راتا! تو که هر چی گفتی من گفتم چشم، خواهشاً دیگه با این ترس بیموردت روزمونو خراب نکن.
با شنیدن این جمله گویا قانع شود به ناچار سکوت کرد. سکوتی پر تردید. چه کسی میدانست این عقد موقت آرامش دل بیقرارش است فقط اگر این وجدان حراف دست از ملامتش بردارد. عاقد صیغه با مدت معین دو ماه را جاری کرد و نفس راحتی از سینهی مرد جوان برخاست. وجدان راتا همچنان در اعتراض بود و جو محضر را برایش نفسگیر کرده و حال جسمیاش را به بند میکشید. به محض اینکه بلند شد تا همراه شوهر موقتش از محضر خارج شود ناگهان یاد زمانی افتاد که در آستانهی ازدواج بود و پدرشوهرش خواست تا روز جشن عقدشان صیغه بمانند و پدرش گفت «من اصلاً دلم نمیخواد دخترم صیغه بمونه.»
ناگهان حس کرد زیر پایش خالی شد. چهرهی مرتضی و پدر جلوی چشمانش آمد. شرم تمام وجودش را پر کرد. او چه میکرد؟ آیا او همان راتای گذشته بود؟ چطور به همین راحتی از اعتماد خانوادهاش سوءاستفاده میکرد؟ اگر پدر میفهمید که او شبی را در خانهی مجردیاش نگذرانده و به جای آن صیغهی مردی شده و در خانهی او شب را به صبح رسانیده چه میکرد؟ دلشوره به جانش افتاد. حالت تهوع سراغش آمد و هنوز پلههای محضر را کامل نپیموده بود که حس کرد سرش گیج رفت. از دیوار کمک گرفت. مرد جوان سراسیمه بازویش را گرفت و مضطرب و نگران گفت:
ـ چی شدی راتا؟
بیرمق نگاهش کرد و گفت:
ـ چیزی نیست. نمیدونم چرا یهو سرم گیج رفت!
درحالیکه کمکش میکرد از پلهها پایین بیاید، گفت:
ـ احتمالاً فشارت افتاده.
سکوت را ترجیح داد. حق با او بود فشارش افتاده بود. فشار وجدانش، فشار عقایدش، فشار حیائش. طولی نکشید به کمک او داخل اتومبیل نشست و سعی کرد بر اعصاب متزلزل خود مسلط شود. گویا مرد جوان هنوز نگرانش بود که به محض اینکه پشت فرمان اتومبیل نشست، نگاهش را به او دوخت و مضطرب گفت:
ـ راتا جان! چرا اینطوری شدی؟
همین جمله کافی بود تا بغض کند. نمیتوانست در برابر این وجدان معترض و این نگاه مهربان و نگران سکوت اختیار کند. انگار از اعتراض وجدان به این مرد بگوید وجدان را خفه کرده است که گفت:
ـ حس بدی دارم. حس میکنم دارم از اعتماد خانوادهم سوءاستفاده میکنم.
دست دراز کرد. دست راتا را گرفت و در دست فشرد و گفت:
ـ این چه حرفیه؟ اولاً تو گناهی مرتکب نشدی. دوماً من که نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم. راتا! قول بده به هیچی فکر نکنی. خواهش میکنم تو همین لحظه زندگی کن، تو همین لحظه که با هم هستیم، بیا و بذار این مدت بهمون خوش بگذره.
تا حدودی آرام شد و با تکان سر تأیید کرد. گویا او هم خیالش راحت شود، اتومبیل را به حرکت در آورد و گفت:
ـ بریم خونهی من استراحت کن.
راتا شتاب زده گفت:
ـ پس بنگاه…
مستقیم نگاهش کرد و گفت:
ـ راتا جان! با این حالت؟ بریم یه خرده استراحت کن بهتر که شدی میریم.
حق با او بود. با آن حال و روز نمیتوانست قدمی راه برود چه برسد به گشتن برای پیدا کردن خانهی مناسب. به صندلی اتومبیل تکیه زد و چشمهایش را بست. دلش خواب میخواست و آرامش. اگر وجدان امانش میداد. اگر عقلش آن قدر با دلش نمیجنگید و سکوت میکرد. دقایقی در سکوت به جدال دل و عقل و وجدان گوش کرد. نه فایدهای نداشت. گویا آرامش بر او حرام بود. حال که کنار مرد ایدهآل زندگیاش هم بود باز آرامش را این عقل بیاحساس و این وجدان معترض حرامش میکردند. با اکراه چشم باز کرد و بالاجبار عقل گفت:
ـ میگم کاش برم خونهی خودم.
نگاهش را از خیابان گرفت و متعجب گفت:
ـ چرا؟!
پر بهانه گفت:
ـ آخه من غیر لباس تنم، لباس دیگهای ندارم.
لبخندی زد و گفت:
ـ همین حالا میخرم برات.
انگار هنوز عقل بر دل پیشتاز بود که مستأصل گفت:
ـ نه آخه خیلی عرق کردم. باید برم دوش بگیرم.
گویا حالش را فهمید. لبخندی گوشهی لبش آمد و گفت:
ـ میریم خونه، تو دوش بگیر منم تو این فاصله میرم برات لباس میخرم. دیگه چی؟
ـ نه من اینطوری راحت نیستم.
لبخند شیطنتباری زد وگفت:
ـ خب منم اون طوری راحت نیستم. حرف برگشت رو نزن.
دیگر نه حال اعتراض را داشت و نه رغبت آن را. این سکوتش، مرد را هم راضی میکرد. کمی بعد اتومبیل را جلوی مجتمعی مسکونی متوقف کرد و رو به راتا گفت:
ـ کمکت کنم پیاده شی؟
هنوز هم از کاری که کرده بود مطمئن نبود که گفت:
ـ نه میتونم، فقط… فقط همسایهها من و تو رو با هم نبینن… میترسم برات بد شه.
استرس راتا بیقرارش میکرد. لبخندی زد و گفت:
ـ هیچکی ما رو نمیشناسه. نگران نباش، پیاده شو.
سعی کرد نگران نباشد، همانطور که او میخواهد. با هم وارد مجتمع شدند. مجتمعی پنج طبقه و تک واحدی. سوار آسانسور شدند و او دکمهی سه را فشرد. راتا در دل دعا میکرد کسی آنها را با هم نبیند. آنقدر دلهرهی این موضوع را داشت که به محض اینکه او کلید انداخت و در را باز کرد بیتعارف وارد آپارتمان شد و آرزو کرد هر چه سریعتر این در بسته شود قبل از اینکه توسط همسایهها دیده شود.
به دنبال راتا وارد شد، در را پشت سر بست و گفت:
ـ خوش اومدی.
تنشهای بیپایان کار خود را کرد و توان و رمق راتا را تا حد قابل توجهی کش رفت. پاهایش به زحمت او را تا کنار مبلی کشاندند. گویا باز فشارش میافتاد. روی مبل نشست و گفت:
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.